داستان، همان داستان تکراری «فقر» بود!
با هر جان کندنی بود، او را از آب بیرون کشید، خود را با قایق به اسکله رساند و از شیب ملایم خیابانهایی که به ساحل میرسیدند بالا رفت.
همانطور که مراقب بود با آن وضعیت پایش روی سنگفرش خیابان نلغزد، حال روحیاش خوب نبود.
نگاه خیره مردم بیشتر از سنگینی کوسه ماهی اذیتش میکرد و شنیدن صدای پچ پچ آدمها روی روح لطیف گربهایاش زخمه میزد. آی آدمها...