یکی از روزهای پیشدانشگاهی بود، بیشتر از آنکه حواسم به درس باشد حواسم پرت و پلا بود. در یکی از زنگهای تفریح مشاوره کوتاهی با دبیر انگلیسی کردم و در یک جمله فهمیدم که «بازار کار رشته مترجمی زبان انگلیسی بهتر از ادبیات است». همینقدر کوتاه و سر راست.
راستش را بخواهید، وقتی کلاس اول دبستان را تمام کرده بودم، مادر عزیزم من را به کلاس زبان انگلیسی برد و ثبت نام کرد. جایی مستاجر بودیم و نوه صاحبخانه، در کلاس زبان تدریس میکرد و این شد شروع ارتباط خانواده ما با این دنیای تازه.
کلاس در صبح خیلی زود روزهای تابستان برگزار میشد و فاصله موسسه زبانی که نوه حاج خانم در آنجا تدریس میکرد کمی زیاد بود و به همین خاطر برایم سرویس گرفتند. واقعاً برای من که خواب صبحگاهی را دوست داشتم، صبح زود بلند شدن در تابستان کار سادهای نبود. و این تازه شروع ماجرایی بود که قرار نبود ساده پیش برود.
آن سال تابستان حسابی به من سخت گذشت. یک عالمه سرمشق و کتاب کار انگلیسی بود که باید پر میکردم و مینوشتم و برای من که کودکی بازیگوش بودم، این کار گاه ساعتها طول میکشید و تقریباً آن تابستان بیشتر بعدازظهرهایش را به تنهایی در اتاق مهمان دراز میکشیدم و مشق انگلیسی میکردم.
خاله کوچیکه، به من رشک میبرد که از بچهگی به آموختن زبان پرداختم، بهخصوص اینکه خودش در زبان دبیرستان مشکل داشت و این بود که فشار معنوی بالایی روی من بود. هر چه بود گذشت و واقعا باید ممنون آن پیرزن و نوهاش و مادر خردمندم باشم که من را در این راه سوق دادند.
سالها بعد که موقع کنکور بود، همین خوب بودن زبان باعث تنبلی و کاهلی در درسها شد و عاقبت از رشته مترجمی زبان انگلیسی سر درآوردم. سالهای دانشگاه واقعا دوستداشتنی بود. رشتهی تحصیلیام را خیلی دوست داشتم و واقعا هر روز دانشجویی بر من خوش گذشت.
عاقبت شد آنچه شد، مترجمی شدم که در زبان انگلیسی و فارسی چیزکی بلد است. خدا را شکر که این مهارت با تمام سختیهایی که کار هر روزهاش دارد، لذتبخش است. گرچه بیش از 15 سال در این زمینه مشغول بودهام، هنوز راه بسیاری در پیش است و خود را در این حوزه جوانکی بیش نمیدانم: یک مترجم جوان.
موفق باشید.
+ خاطره جالبی بود.