یکی از روزهای پیشدانشگاهی بود، بیشتر از آنکه حواسم به درس باشد حواسم پرت و پلا بود. در یکی از زنگهای تفریح مشاوره کوتاهی با دبیر انگلیسی کردم و در یک جمله فهمیدم که «بازار کار رشته مترجمی زبان انگلیسی بهتر از ادبیات است». همینقدر کوتاه و سر راست.
داستان، همان داستان تکراری «فقر» بود!
با هر جان کندنی بود، او را از آب بیرون کشید، خود را با قایق به اسکله رساند و از شیب ملایم خیابانهایی که به ساحل میرسیدند بالا رفت.
همانطور که مراقب بود با آن وضعیت پایش روی سنگفرش خیابان نلغزد، حال روحیاش خوب نبود.
نگاه خیره مردم بیشتر از سنگینی کوسه ماهی اذیتش میکرد و شنیدن صدای پچ پچ آدمها روی روح لطیف گربهایاش زخمه میزد. آی آدمها...